هنری فایول یک مهندس معدن فرانسوی بود که
به طور مستقل از جنبش مدیریت علمی امریکایی، یک تئوری عمومی درباره مدیریت
بازرگانی ارائه نمود....
قابل توجه ترین اثر وی، کتابی تحت عنوان «مدیریت
عمومی و صنعتی» بود که در سال 1925 منتشر گردید. فایول در این کتاب تلاش
نمود به طبقه بندی وظایف مدیریت بپردازد. فایول برخلاف تیلور و پیروانش در
مدیریت علمی، پیش از آن که به مدیریت فرآیندهای منفرد بپردازد، بر وظایف
مدیران ارشد تأکید نموده است. ایده های فایول انعطاف پذیر از تیلور بوده و
نگرش وی به مدیریت دارای جذابیت خاصی می باشد.
فایول در 29 جولای سال 1841 در گالاتا
محلی در حومه کانستنتینوپل به دنیا آمد. پدرش یک مهندس بود که به منظور
ایجاد یک شرکت ذوب آهن برای ریخته گری لوله های توپ به ترکیه نقل مکان کرده
بود و بعدها به عنوان سرپرست یک پروژه فرانسوی جهت ساخت پلی بر روی گلدن
هورن میان کانستنتینوپل و گالاتا، منصوب گردید. در سال 1847 خانواده فایول
به فرانسه بازگشتند و او تحصیلات خود را در مدارس والنس و لیون و سپس
دانشکده معدن در سنت اتین به انجام رساند. فایول بلافاصله پس از تحصیلات در
سن 19 سالگی به استخدام شرکت استخراج معدن بواژو رامبورگ درآمد و توسط
استفان مونی، مدیر معدن کامنتری جذب شد. هنگامی که مونی شریک عمده بواژو
رامبورگ گردید و به پاریس بازگشت، فایول به سمت مدیریت معدن کامنتری
برگزیده شد.
مونی رهبری پویا بود که جلوتر از زمان خود
پیش می رفت. وی شرکت بواژو رامبورگ را از یک شرکت سهامی خاص به شرکت سهامی
عام تبدیل نمود و نام آن را به کامنتری- فوقشامبالت تغییر داد و به توسعه
آن پرداخت. ولی با مرگ مونی در سال 1884، شرکت به دستان یکی از مالکین به
نام آناتول لوبرون سسوال سپرده شد. در همان ایام بحران شدیدی بر صنایع آهن و
فولاد حکم فرما بود و لذا سسوال نتوانست به صورت مؤثری به اداره شرکت
بپردازد. در سال 1888 شرکت در مرز ورشکستگی قرار گرفت و تنها واحد شرکت که
عملکرد خوبی داشت، معدن کامنتری بود.
سرانجام هنگامی که سسوال از سمت خود
برکنار گردید، هیأت مدیره، فایول را به مدیر عاملی برگزید. از آن جا که وی
در ابتدا به عضویت هیأت مدیره منصوب نگردید، لذا مدیر عاملی او موقتی به
نظر می رسید ولی هیأت مدیره، وی را فراتر از مدیر یک واحد و سزاوار مدیریت
عاملی می دانست. اگر خوب دقت کنیم متوجه می شویم که نگرانی هیأت مدیره از
انتصاب یک شخص 47 ساله کـه هیچ تجربه ای در سطوح عالی مدیریت نداشته و یا
آموزشی در این زمینه ندیده است به سمت ریاست یک شرکت بزرگ، بی مورد نمی
باشد ولی فایول ثابت کرد نسبت به وظایفی که بر عهده اش گذاشته شده است زیاد
هم نامأنوس نبوده و همان طور که خودش بعدها گفت، او مدیر بهتری بود تا یک
مهندس. اولین اقدام فایول، ایجاد یک بنیه مالی برای شرکت بود که بدین منظور
به جست و جوی منابع مالی در مناطق مختلف پرداخت و تعدادی از شرکت های کوچک
که در زمینه استخراج معدن و ریخته گری و فلزات فعالیت داشتند را ادغام
نمود و این روند در سال 1892 با به مالکیت در آوردن ماشین آلات نورد آهن و
فولاد شرکت دکازویل به نقطه اوج خود رسید و شرکت از آن پس نام خود را به
شرکت کامنتری، فوقشامبالت، و دکازویل تغییر داد. این شرکت در سال 1900 یکی
از بزرگ ترین تولیدکنندگان آهن و فولاد در فرانسه بود و یک صنعت ملی و
حیاتی برای این کشوربه شمار می آمد؛ به ویژه از آن جا که در توسعه و نوسازی
تسلیحات ارتش فرانسه در سالهای قبل از جنگ جهانی اول نقش اساسی داشت.
سرانجام هیأت مدیره، فایول را برای عضویت
در هیأت مدیره شرکتی که دوازده سال مدیریت آن را بر عهده داشت پذیرفت. در
طول دو دهه بعد، فایول به رهبری شرکتی که دیگر به شکوفایی و ثروت رسیده بود
ادامه داد و به علاوه بسیار علاقه مند به مسائل مدیریتی گردید؛ به ویژه
بررسی وجود اصول کلی برای مدیریت، به گونه ای که بتوان آن ها را در هیأت
مدیره به کار برد. تجارب وی و مشاهداتش از کارهای دیگران نشان داد که چنین
اصولی را می توان ایجاد نمود و علاوه بر آن می توان وظایف و فعالیت های
مدیریت را در قالب استانداردهای مختلف طبقه بندی نمود ساساکی اشاره می کند
که فایول به شدت تحت تأثیر فلسفه مثبت گرایی آگوست کامت و کلود برنارد
قرارگرفته بود. فلسفه ای که در آن از حقایق جمع آوری شده از طریق مشاهده و
تجربه، به طور مستقیم و با دقت استنتاج صورت می گیرد. فایول نظرات خود را
ابتدا در مقاله ای در کنگره انجمن صنایع معدنی در سال 1908 ارائه نمود که
منجر به معطوف شدن نگاه ها به وی در فرانسه گردید. در طول هفت سال بعد
فایول به تکمیل نظریه خود پرداخت و سرانجام در سال 1915 آن را در مقاله ای
در یک مجله فرانسوی مرتبط به معدن تحت عنوان «مدیریت عمومی و صنعتی» منتشر
نمود و در سال 1925 « را در قاب یک کتاب به همین عنوان منتشرکرد.
این مقاله باعث گردید فایول به رهبر ملی
در زمینه مدیریت در فرانسه تبدیل گردد و یک مکتب فکری به نام فایولیسم شروع
به رشد نمودکه مخالف مکتب تیلوریست با ایده های امریکایی درباره مدیریت
علمی بود که در سال های بعد از 1905 توسط یک شیمیدان به نام هنری لوشاتلیق و
یک معمار به نام چارلز دو فقمینویل به فرانسه آورده شد. فایول پس از
بازنشستگی از سمت مدیریت عامل شرکت کامنتری فوقشامبالت دکازویل به مشاوره
تمام وقت پرداخت و پس از جنگ جهانی اول با دولت بلژیک همکاری نمود و پس از
آن به دولت فرانسه در زمینه سازماندهی مجدد وزارت پست، تلگراف و تلفن کمک
نمود.
در سال 1919 فایول یک مرکز مدیریت اداری
جهت ترویج تئوری های خود در زمینه مدیریت ایجاد نمود. در همان سال ها
لوشاتلیق و فقمینویل نیز یک ساختار مشابه (کنفرانس فرانسوی در زمینه مدیریت
علمی) ایجاد کرده بودند. زمان زیادی نگذشته بود که یک تقابل رقابتی شدید
میان دو مکتب فکری درگرفت. سرانجام در دومین کنفرانس بین المللی مدیریت که
در سال 1925 در بروکسل تشکیل گردید، فایول پس از انجام مذاکراتی با
فقمینویل اعلام نمود که تضادی میان عقایدش با نظرات تیلور وجود ندارد و دو
سازمان رضایت به ادغام با یک دیگر به سرپرستی فقمینویل داده اند.
از آن جا که اغلب اختلافاتی که میان طرف
داران فایول و لوشاتلیق و فقمینویل وجود داشت شخصی و ملیتی بود، به گونه ای
که طرفداران تیلوریسم امریکایی از ملیت خود حمایت می نمودند، لذا می توان
گفت اظهارات فایول مبنی بر این که هیچ تضاد اساسی میان عقایدش با نظریات
تیلور وجود ندارد ، صحیح می باشد. فایول سرانجام در 19 نوامبر سال 1925 در
منزل خود در پاریس درگذشت. او در کتاب مدیریت عمومی و صنعتی توضیحات خود را
با بیان این مطلب آغـاز نمـود کـه ویژگی همه سازمان ها و مشاغل صرف نظر از
نوع، توسط شش نوع فعالیت مشخص می شود: تولید، بازرگانی (فروش/ بازاریابی)،
مالی، امنیت، حسابداری و مدیریت و امور اداری. با رشد و توسعه سازمان ها،
اهمیت مدیریت افزایش یافته و کنترل و ایجاد هماهنگی میان پنج عنصر دیگر نیز
ضرورت می یابد.
بر این اساس، فایول وظایف مدیریت را
اساساً به پنج عنصر و بعدها به هفت عنصر طبقه بندی نمود که به صورت اختصاری
POSDCORB نامیده می شوند و عبارت است از برنامه ریزی (PLANNING)،
سازماندهی (ORGANISING) ، کارگزینی(STAFFING)، هدایت (DIRECTING) ، هماهنگی
(CO-ORDINATING) ، گزارش دهی (REPORTING) و بودجه بندی (BUDGETING) به نظر
فایول هر مدیری صرف نظر از نوع کار، در انجام همه این وظایف درگیر می شود،
منتهی میزان آن متفاوت خواهد بود. مفهوم POSDCORB نه فقط به منظور ایجاد
منافع مالی، بلکه تا حدودی در جهت واکنش به پیتر دراگر که در دهه های 1950 و
1960 سعی در اصلاح وظایف مدیریت در قالب چند رویه اصلی نظیر نوآوری و
بازاریابی نمود، توسعه و گسترش یافت ولی از آن جا که تصویر این که یک مدیر
حتی امروزه درگیر حداقل چند عنصر از عناصر هفت گانه POSDCORB نباشد مشکل
است؛ لذا مفهوم POSDCORB کارایی خود را از دست نداده و به خوبی کار می کند.
گرچه میان نیازهای مدیران در سطوح و
سازمان های مختلف تفاوت وجود دارد، ولی این تفاوت بیشتر در میزان هر یک از
عناصر می باشد و نه در نوع عناصر. یک راه آسان برای آزمایش اعتبار مفهوم
POSDCORB ، این است که یک یا چند عنصر آن را از دامنه مسئولیت های مدیر حذف
نماییم و آن گاه میزان افزایش عدم اطمینان آن مدیر مورد بررسی قرار گیرد.
جالب است توجه داشته باشیم که گرچه POSDCORB همچنان باقی مانده است و
اعتبار دارد، ولی اصول چهارده گانه مشهور فایول درباره مدیریت، دیگر اعتبار
خود را از دست داده است. اصول چهارده گانه مذکور به طور خلاصه به شرح زیر
است :
1- تقسیم کمار، به گونه ای که هر کاری به حد اکثر کارایی خود برسد؛
2- تعیین اختیارات؛
3- نظم؛
4- وحدت فرماندهی، به طوری که یک مرئوس به بیش از یک رئیس گزارش نکند؛
5- وحدت رویه و اعمال تمامی کنترل ها از یک منبع؛
6- مرتبط نمودن علائق فردی به علائق سازمانی؛
7- توزیع عادلانه پاداش برای همه (اگرچه فایول علاقه ای به تسهیم مزایا نداشت)؛
8- تمرکز کنترل و قدرت؛
9- سلسله مراتب معین، به گونه ای که هرکارمندی از موقعیت و وظایف خود در سازمان مطلع باشد؛
10-آگاهی از مقاصد و اهداف؛
11- تساوی و عدالت در تعاملات میان کارکنان و مدیران؛
12- ثبات شغل و موقعیت جهت حصول اطمینان از حداقل گردش شغلی کارکنان و مدیران؛
13- توسعه نبوغ و ابتکار فردی؛ 14- ایجاد
روحیه صمیمیت و دلگرمی جمعی و حفظ روحیه کارکنان و مدیریت این اصول چهارده
گانه، به ویژه تقسیم کار و تمرکز قدرت و سلسله مراتب معین، تا حدود زیادی
مربوط به زمان خود وی در هفتاد سال گذشته بوده و امروزه کاربرد چندانی
ندارد.
ثبات شغل و موقعیت نیز بیشتر به خاطره
تبدیل شده است. ولی برخی از اصول مذکور نیز وحدت رویه، آگاهی از مقاصد و
اهداف و تساوی و عدالت، هنوز به قوت خود باقی است. امروزه مشکل در این است
که چگونه می توان فایولیسم را با موضوعاتی که امروزه کاربرد دارند مرتبط
نمود و آن قسمت هایی را که دیگر کاربردی ندارند حذف نمود. فایول از کلمه
L’ADMINISTRATION در نوشته های خود استفاده نمود کـه سردرگمی هایی را در
نوشته های انگلیسی زبان درباره مدیریت منجر گردید. اولیور شلدون نویسنده
انگلیسی، تلاش نمود تا تفاوت میان ADMINISTRATION (مجموعه ای از وظایف
سازمانی که توسط مدیران و سرپرستان ارشد انجام می گیرد) و MANAGEMENT
(فعالیت هایی که در سطوح پایین تر مدیریتی انجام می شود) را معین نماید که
نتیجه آن حصول تعاریف ذیل بود:
ADMINISTRATION درباره سیاست گذاری می
باشد، در حالی که MANAGEMENT درباره وظایف تکمیلی دیگر مدیریت است. در
حقیقت ترجمه صحیح تر کلمه L’ADMINISTRATION بر اساس منظور فایول، همان
MANAGEMENT می باشد. تقسیم بندی دیگری بعدها میان دانشجویان و شاغلین
مدیریت در بخش های خصوصی و دولتی ایجاد گردید که امروزه این تقسیم بندی
کاملاً مشخص است:
ADMINISTRATION به مدیریت در بخش دولتی
اطلاق می شود، در حالی که MANAGEMENT به مدیریت در بخش خصوصی گفته می شود و
در هر دو حالت، بسیاری از وظایف و فعالیت ها یکسان می باشند. طی سال های
بعد، فایول به دلیل نزدیکی بیش از حد به تیلور و تلاش در جهت پیاده سازی
بوروکراسی مدیریتی قوی و تقسیم کار غیرقابل انعطاف، مورد انتقادات زیادی
قرار گرفت ولی از سوء تفاهم ایجاد شده درباره کلمه L’ADMINISTRATION که
بگذریم، هنوز تفاوت های مهمی میان نگرش های دو طرف وجود داشت. نگرش تیلور
به سازمان یک نوع نگرش ماشینی بود که در آن حصول دقت کلی سیستم از طریق دقت
مجموع عناصر سیستم ایجاد می گردید ولی فایول از بسیاری جهات به امرسون و
یا حتی به گیلبرت ها نزدیک تر بود، زیرا یک نگرش انعطاف پذیر به سازمان
داشت و اصول مدیریت را بیشتر به عنوان یک چارچوب راهنما در جهت دست یابی به
موفقیت می دانست تا اصولی اجباری و لازم الاجرا. همان طور که ساساکی اشاره
می کند، نظرات فایول درباره اهداف و وظایف مدیریت، بعدها توسط چستر
بارنارد امریکایی تغییر یافت، زیرا بارنارد مفهوم POSDCORB را با تغییراتی
نظیر تأکید بیشتر بر مفاهیم سیستم های باز و منطق گرایی به کار گرفت.
این مفهوم توسط پیتر دراکر نیز دستخوش
تغییراتی گردید که در کتاب «فن مدیریت» در سال 1954 منتشر شد. فایول از
اهمیت تغییر و انعطاف پذیری مطلع بود و می گفت: «در مدیریت هیچ چیز مطلقی
وجود ندارد و به ندرت پیش می آید که یک اصل را در شرایطی یکسان دو بار به
کار بریم و برای تغییر شرایط باید حدود مجازی در نظر گرفت.» در پایان توجه
به این نکته لازم است که نباید فراموش کنیم فایول یک تئوریسین دانشگاهی
نبود بلکه یک مدیر مجرب با سوابق طولانی در مدیریت بود که تحت شرایط متفاوت
موفق بوده است.
میتنزبرگ
هنری مینتزبرگ (به انگلیسی: Henry Mintzberg) متولد دوم سپتامبر ۱۹۳۹ در مونترال میباشد وی یکی از دانشمندان پرآوازه در زمینه تجارت و مدیریت است. او هم اکنون استاد مطالعات مدیریت در دانشگاه مک گیل در کبک میباشد.
مینتزبرگ از سال ۱۹۶۸ تا کنون استاد مطالعات مدیریت در دانشگاه مک گیل میباشد.او در سال ۱۹۶۵و۱۹۶۸ مدارک استاد مدیریت و پیاچدی را از دانشگاهام آی تی دریافت کرد. همچنین مدرک مهندسی مکانیک را از دانشگاه مک گیل درافت کرد.
هنری مینتزیرگ بیش از ۱۵۰ مقاله در زمینه مدیریت و بازرگانی استراتژیک نوشتهاست و همچنین پانزده کتاب با نام وی منتشر شدهاست.
کتاب ظهور و سقوط برنامه ریزی استراتژیک برخی از مفاهیم برنامه ریزی استراتژیک را به نقد کشیدهاست.
زندگی نامه
«مینتزبرگ»
اولین دانشمند در حوزة مطالعات مدیریت بود که به عضویت انجمن
سلطنتی کانادادرآمد و موقعیت استثنایی انتشار چهار مقاله در نشریه
«هاروارد بیزینس ریویو» تا سال 1975 و دو باردریافت جایزه «مک کینزی»
را به دست آورد. شاید این مورد منحصر به وی باشد که از میان
هزاراناستراتژیست، در سال 1989 به رهبری انجمن مدیریت استراتژیک
برگزیده شد و پس از آن مفهوم افولبرنامه ریزی استراتژیک را مطرح
ساخت.
«هنری
مینتزبرگ» با مطالعه آنچه مدیران واقعاً به انجام میرسانند،
دریافت که در سازمانها «تسلط وکنترل» کمتر از عکسالعملهای موقت و
برنامه ریزی نشده و انطباق با تغییرات مشاهده میشود. از نظروی
استراتژی میتواند از تجربههای عملی افرادی که در خطوط مقدم
سازمان فعالیت دارند ناشی شودو ابداً برنامه ریزی شده نباشد.
سابقه
شخصی «مینتزبرگ» به طرق گوناگون، دیدگاههای متفاوت وی را دربارة
استراتژی نشانمیدهد. تحصیلات اولیه وی خلاف معمول نبود ولی اگر
چه در ابتدا در رشته مهندسی تحصیل کرد امابه این رشته بخصوص وفادار
نماند. اولین شغل «مینتزبرگ» در حوزة پژوهش عملیاتی و در راه
آهنکانادایی اقیانوسیه بود. این شغل به وی دید جالبی از یک سیستم
در حالت کلی آن داد اما دو سالبرای ارضای کنجکاوی او کافی بود.
نگرش وی بعدها در صفحهتقدیمنامهکتاب
«مدیریت از دیدگاهمینتزبرگ» بدین شکل جمع بندی شد: تقدیم به
آنان که زندگی عمومی ما را صرف کار در سازمانها وزندگی خصوصی ما را
صرف گریز از آنها میکنند. او ابتدا تقاضای استخدام خود را به موسسه
تکنولوژیماساچوست ارائه کرد و علیرغم اینکه فکر میکرد پذیرفته
نمیشود، مورد قبول واقع شد. سپسبعنوان نامزد دکترا در گروه خط مشی
بازرگانی که عملاً وجود نداشت، مطرح شد در حالی که استادیبرای
پذیرش راهنمایی وی نبود. به این ترتیب «مینتزبرگ» از میان فرصتهای
برنامه ریزی نشده و ترکیبیغنی از انسانهای غیر معمول در موضوعات
جدید ظهور کرد. همانگونه که در مقدمه مقالهای در سال1989 نوشته بود:
در انجیل، پدید آمدن انسان بصورت یک برنامه هوشیارانه و در چار
چوب یکاستراتژی جامع بیان شده است اما نظریه داروین این برخلاف
انجیل چنین بیان میکند که چنین طرحجامعی برای آفرینش انسان وجود
نداشته است بلکه این نیروهای محیط بودهاند که بتدریج
تکاملانسان را شکل دادهاند. (Hampden - Turner 1996).
ماکس وبر
کارل ماکسیمیلیان امیل وبر (به آلمانی: Karl Emil Maximilian "Max" Weber) یک حقوقدان، سیاستمدار، تاریخدان، جامعهشناس و استاد اقتصاد سیاسی بود که به گونهای ژرف نظریه اجتماعی و جامعهشناسی را تحت نفوذ و تأثیر خود قرار داد.
کار عمده وبر دربارهٔ خردگرایی و عقلانی شدن و به اصطلاح افسونزدایی از علوم اجتماعی و اندیشههای علمی است که او آن را به ظهور سرمایهداری و مدرنیته مربوط ساخت. وبر معاصر جرج زیمل، چهره برجسته در بنیاد نهادن روششناسی ضداثباتگرایی،
معاصر بود. کسی که جامعهشناسی را نه به عنوان رشتهای غیر تجربی بلکه
دانشی معرفی میکرد که باید کنش اجتماعی را از طریق معانی ذهنی دارای ثبات
مطالعه کند.
او در کنار امیل دورکیم و کارل مارکس سه معمار عمده دانش اجتماعی به شمار میآیند. مشهورترین کار ماکس وبر در جامعهشناسی اقتصاد مقاله اخلاق پروتستانی و روح سرمایهداری
است که درعین حال آغاز فعالیتهای پژوهشی در زمینه جامعهشناسی دین نیز
محسوب میشود. ماکس وبر، فرهنگ و به صورت ویژه مذهب و دین را عاملی میداند
که بدون استثناء در شرق و غرب شیوه و راههای پیشرفت فرهنگی را تعیین
کردهاند. براین پایه خصیصههای ویژه پروتستانیسم زاهدانه (اولیه) باعث توسعه سرمایه داری، دیوانسالاری، دولت عقلانیتگرا-قانونمند در غرب شد. دراین مقاله وبر تأثیرات پروتستانیسم را بر ظهور و رشد و نمو سرمایهداری مورد بحث قرار میدهد ومیگوید سرمایهداری آن طور که کارل مارکس
میگوید صرفاً نظامی مادی نیست، بلکه ترجیحاً از ایدهها و ارزشها و
آرمانهای مذهبیای سرچشمه میگیرد که صرفاً نمیتوان با مناسبات
مالکیت-تولیدی، فناوری و یا نظام آموزشیاش آن را تحلیل و تبیین کرد.
در کار عمده دیگری به نام سیاست به عنوان رسالت دولت را به عنوان
موجودیتی میشناسد که انحصار استفاده مشروع از خشونت را دراختیار دارد،
تعریفی که در مطالعه علوم سیاسی نوین غرب محوریت دارد. تحلیل او از
دیوانسالاری در اقتصاد و جامعه همچنان برای مطالعات مدرن از سازمان،
مرکزیت دارد. مشارکت شناخته شدهاش در این امر مهم مطالعاتی معمولاً تحت
عنوان تز وبر مطرح میشود. او نخستین کسی است که چندین جنبه گوناگون از اقتدار اجتماعی را بازشناسی و به ترتیب تحت عنوان «فرهمند»،
«سنتی» و «قانونی»" آنها را مقوله بندی کرد؛ بنابراین ایده، تحلیل او از
دیوانسالاری خاطرنشان میکند که نهادهای دولت مدرن برمبنای شکل اقتدار
عقلانی–قانونی استوار شدهاند. او با تأثیرپذیری از ویلهلم دیلتای توانست نوع جدیدی از جامعهشناسی را بنیان گذارد که کمتر از علوم طبیعی الگو میگرفت و جامعهشناسی تفهمی نامیده شد.
زندگی نامه
ماکس کارل امیل وبر (زاده ۲۱ آوریل ۱۸۶۴ میلادی) در ارفورت ایالت تورینگ آلمان است. بزرگترین فرزند خانوادهای دارای هفت فرزند و ثروتمند و به لحاظ سیاسی مشهور در حزب لیبرال ناسیونال آلمان[۱] بود.
پدرش ماکس وبر و مادرش یک کارمند دولت به نام هلن فالنشتاین و یک پروتستان و کالوینگرا، با ایدههایی جزمی نسبت به اخلاق پروتستانی بود.
اشتغال ماکس وبر پدر به امور سیاسی خانواده را هم غرق در امور سیاسی کرد
و تالار پذیرایی او را به محل حضور پژوهندگان نامدار و چهرههای شناخته
شده آلمانی نظیر دیلتای، زیمل و ترایچکه کرد. وبر به شدت تحت تأثیر مشرب
فکری مادرش قرار گرفت، اما هرگز ادعای مذهبی بودن نکرد.
وبر جوان و برادرش آلفرد که او نیز یک جامعهشناس و اقتصاد دان بود در
این فضای روشنفکری رشد کردند. وبر در سال ۱۸۷۶ در حالی که تنها ۱۳ سال داشت
نوشتهای تاریخی تحت عنوان کریسمس
شامل دو مقاله «دربارهٔ مسیر تاریخی آلمان با ارجاع ویژه به موقعیتهای
امپراتور و پاپ» و «دربارهٔ دوران امپراطوری روم از کنستانتین تا مهاجرت
ملتها» را به پدر و مادرش تقدیم کرد. در سن چهارده سالگی او نامههایی
نوشت که به هومر، ویرژیل، سیسرو و لیوی ارجاع داده شده بود و دارای اطلاعات گستردهای دربارهٔ گوته، اسپینوزا، کانت و شوپنهاور بود، پیش از این که مشغول به تحصیل در دانشگاه شود. به نظر میرسید که وبر در جستجوی مطالعات پیشرفته در علوم اجتماعی است.
در سال ۱۸۸۲ وبر به عنوان دانشجوی حقوق در دانشگاه هایدلبرگ
ثبت نام کرد. وبر در سال یادشده به انجمن دوئلینگ (مبارزه مسلحانه دو نفره
و رسمی) پدرش پیوست و حوزه کاری پدرش را در حقوق مورد مطالعه قرار داد. او
در کنار تحصیل رشته حقوق به نوشتن مقاله درباره اقتصاد و تاریخ قرون وسطی و دینشناسی پرداخت. اوهمچنین به صورت متناوب در ارتش آلمان در استراسبورگ
خدمت میکرد. در پاییز سال ۱۸۸۴ به خانه پدری بازگشت تا در دانشگاه برلین
به تحصیل بپردازد. در هشت سال بعدی عمرش، او تنها یک ترم در دانشگاه گوتنگن و دوره کوتاهی را در آموزش نظامی در ارتش گذراند. در ۱۸۸۹ ماکس وبر رساله دکترای حقوقاش را دربارهٔ تاریخ سازمانهای بازرگانی در سدههای میانه۱۹۷۷ در برلین ارایه داد. دو سال بعد کارش تحت عنوان «آمادگی به اقرار به گناه، تاریخ کشاورزیروم و اهمیتش برای حقوق عمومی و خصوصی» کامل کرد، از این تاریخ به بعد او آماده میشود تا به تدریس در دانشگاه بپردازد.
در۱۹۰۴ به ایالات متحده برای شرکت در همایش علوم اجتماعی در سنت لوئیس مسافرت کرد. زندگی در قاره جدید تأثیری شگرف بر وبر مینهد. در سنت لوئیس وبر کنفرانسی دربارهٔ سرمایهداری
و جامعه روستایی در آلمان میدهد. در همین سال وبر بخش نخست اخلاق
پروتستانی و روح سرمایهداری و نیز مقاله دربارهٔ «عینیت شناخت در علوم و
سیاست اجتماعی» را منتشر میکند.
در ۱۹۰۸ وبر به روانشناسی اجتماعی صنعت توجه پیدا میکند و دو مقاله در همین زمینه منتشر میکند. در سالن هیدلبرگ بیشتر دانشمندان آلمان معاصر خود را مانند ویندلباند، یلی نک، ارنست ترولچ، نومان، سومبارت، زیمل، روبرت میشلز، تونیس، پذیرا میشود و دانشگاهیان جوانی چون گئورگ لوکاچ. لوئن اشتاین
را راهنمایی میکند. وی همچنین به سازمان دادن انجمن آلمانی جامعهشناسی
میپردازد و دست به انتشار مجموعهای از آثار علوم اجتماعی میزند.
آثار ماکس وبر:
کار وبر در زمینه جامعهشناسی دینی با مقاله «اخلاق پروتستانی و روح
سرمایه داری» آغاز شد با مطالعات میدانی دربارهٔ پروتستانها در آمریکا،
مذهب در چین: آیین کنفسیوس و تائوگرایی، مذهب هندی: جامعهشناسی هندوگرایی و
بوداگرایی و یهودیت باستانی توسعه یافت. مطالعات او بر روی دیگر مذاهب با
مرگ ناگهانی اش در سال ۱۹۲۰ متوقف شد و اجازه نداد تا او درادامه به مطالعه
مسیحیت و اسلام بپردازد. سه موضوع اصلی او تأثیر عقاید مذهبی برفعالیتهای
اقتصادی، رابطه میان طبقهبندی اجتماعی و عقاید مذهبی و ویژگیهای قابل
تشخیص تمدن غربی بودند.
هدف او کشف دلایل به وجود آمدن راههای متفاوت توسعه فرهنگی شرق و غرب
بدون داوری و ارزیابی آنها بود. وبر، مانند برخی از اندیشمندان معاصر که سرمشق
داروینیسم اجتماعی را دنبال کردند، د ر نظر داشت عناصر متمایز کننده تمدن
غرب را تشریح کند. وبر در تحلیل یافتههای خود اظهار داشت که باورهای مذهبی
برآمده از کالوینگرایی (و در ابعاد گستردهترش پروتستانیسم) تأثیر
عمدهای بر نوآوری اجتماعی و توسعه سامانه اقتصادی اروپا و ایالات متحده
داشتهاند، اما نوشت که آنها تنها عوامل در توسعه نبودهاند. دیگر عوامل
قابل ذکر از نظر وبر، خردگرایی در کاوشهای علمی، ترکیب مشاهده با ریاضیات،
علوم مادی و فقهی، سیستمی کردن عقلانی ادارات دولتی و کارآفرینی اقتصادی
بودهاند. سرانجام، مطالعه جامعهشناسی دینی به قول وبر صرفاً یک مرحله از
آزادی انسان غربی از جادوگری و افسانهگرایی را توسعه بخشید و افسونزدایی
از جهان را به عنوان یک جنبه مهم فرهنگ غرب به وجود آورد.
بنیس رهبری را مهارتی می داند که افراد معمولی نیز می توانند به آن
دست یابند و آن را طبق دیدگاه های خود و در مسیری که تمایل دارند به پیش
ببرند. البته گاهی اوقات از او انتقاد می شود که رمانتیک فکر می کند، جالب
است که بنیس هم این انتقاد را می پذیرد.
زندگی و دوران شغلی
بنیس
در سال ۱۹۲۵ در نیویورک متولد شد. او در کالج آنتیوک و همچنین انستیتو فن
آوری ماساچوست تحصیل کرد و سپس به تحقیق در مورد پویایی گروه پرداخت. بنیس
در طول دهه ۱۹۵۰ به بررسی کار گروهی و تیمی در آزمایشگاه های ملی آموزشی
ایالات متحده مشغول بود. نخستین حوزه کاری او، توسعه سازمانی بود.
بنیس
یکی از حامیان اصلی داگلاس مک گرگور و نظریه او موسوم به «نظریه Y» در
قبال انگیزش، به شمار می رود. در حقیقت، بنیس بسیار به مک گرگور نزدیک بود و
به شدت تحت تأثیر او قرار داشت. حتی بخشی از دوران شغلی او به تبعیت از مک
گرگور شکل گرفت. در ابتدای این تعامل دوجانبه، بنیس از کالج آنتیوک فارغ
التحصیل شد که مک گرگور ریاست آن را بر عهده داشت و سپس مک گرگور در سال
۱۹۵۹ او را استخدام کرد تا واحد جدید مطالعات سازمانی در انستیتو فن آوری
ماساچوست را شکل بدهد. از اواخر دهه ۱۹۶۰ بنیس به سراغ تحقیقات آکادمیک
رفت.
او در سال ۱۹۶۷ به سمت رییس دانشگاه ایالتی نیویورک منصوب شد و پس از آن عهده دار سمت ریاست دانشگاه سین سیناتی گردید.
بین
سال های ۱۹۶۷تا ۱۹۷۸، بنیس به حوزه مدیریت پرداخت و سعی کرد تا نظریه های
مک گرگور را عملی سازد. او متوجه شد که بدون وجود ساختاری قوی و کارآمد،
عملی ساختن این نظریه ها غیر ممکن است.
تفکرات کلیدی
بنیس
در نخستین کتابش در باب رهبری( ضمیر ناخودآگاه، ۱۹۷۶)، به این موضوع پرداخت
که چگونه رهبران می توانند به شکلی مثبت بر دیگران تأثیر بگذارند و آن ها
را به سمت تحول سوق دهند. یک سال بعد، بسیاری از ایده های او در مقاله ای
که آبراهام زالزنیک در مجله هاروارد بیزینس ریویو به چاپ رساند، تأیید شد.
(او در آن زمان استاد مدیریت روان شناسی اجتماعی هاروارد بود).
مقاله
زالزنیک «مدیران و رهبران آیا آن ها متفاوت هستند؟» نام داشت. تحقیقات و
نوشته های بنیس عمدتاً به تفاوت های کیفی میان مدیریت و رهبری اختصاص
داشت. او در نتیجه گیری های خود می نویسد: «مدیران کارها را درست انجام می
دهند و رهبران کار درست را انجام می دهند.» اگرچه بنیس معتقد است که مدیران
می توانند از طریق آموزش و یادگیری به رهبر تبدیل شوند، اما بر تفاوت میان
وظایف و مسئولیت های آنان تأکید می کند.
مطالعه رهبران
در
سال ۱۹۷۹ و در آستانه پایان فعالیتش به عنوان استاد مدیریت دانشگاه
کالیفرنیای جنوبی، بنیس سعی کرد به تحقیق درباره درس هایی بپردازد که در
باب تجربه رهبری آموخته بود. مجموعه تحقیقات او به چاپ کتاب "رهبران:
استراتژی هایی که باید تدوین کرد" انجامید که آن را به همراه برت نانونس
نگاشته بود. بنیس کتاب های زیادی را چه به صورت فردی و چه به صورت مشترک در
باب رهبری به رشته تحریر درآورده و عمده ترین دیدگاه های خود را در کتاب
رهبران ارائه کرده است.
هدف از کتاب رهبران، شناسایی ویژگی های ۹۰
رهبر موفق آمریکایی بود که همگی قدرت و تسلط خود را در چالش های دوران
شغلیشان به اثبات رسانیده بودند. این کتاب از یک رهبر ارکستر به نام رای
کراک تا مؤسس مک دانلد، یک بازیکن بیس بال و بندباز و همچنین فضانوردی
همچون نیل آرمسترانگ را در بر می گرفت. این دومین کتاب بنیس در باب رهبری
بود که ۳۰۰ هزار نسخه از آن به فروش رفت و هنوز متنی مهم در این حوزه به
شمار می رود.
در کتاب رهبران، بنیس و نانوس چهار عامل مشترک را بین
این افراد بررسی کردند که این چهار عامل تشکیل دهنده دیدگاه های اصلی آن ها
درخصوص رهبری است:
توجه به دیگران از طریق نگرش دقیق همه آن ها
دستور کاری مشخص، نگرشی دقیق و متعهد داشتند که دیگران را جذب می کرد.
رهبران توجه زیادی به دیگران می کنند.
ارتباطات قابل فهم همگی
آن ها توانایی بیان دیدگاه هایشان را داشتند. گاهی اوقات آن ها از تصاویر،
مدل ها و همچنین استعارات استفاده می کردند.
اعتمادسازی از طریق
تعیین جایگاه آن ها از طریق ایجاد جایگاهی خاص، نگرش ها و ایده های خود
را اجرا می کردند. این رهبران با حفظ این روند، اعتماد مخاطبان را جلب و
حفظ می کردند.
اعتماد به نفس مثبت استفاده خلاقانه از توانایی
های خود برای رهبری الزامی است. این امر نیازمند آن است که فرد با خودش
صادق باشد و این اعتماد را در دیگران نیز ایجاد کند.
اعتماد به نفس
مثبت با منطق احساسی و پنج مهارت کلیدی در این منطق، مرتبط است. این پنج
مهارت باعث شکل گیری مهارت های دیگری هم می شوند:
پذیرفتن دیگران به همان صورتی که هستند
برخورد محترمانه با دیگران حتی کسانی که آشنا نیستند
دستیابی به هر آن چه که عملی است
اعتماد به دیگران حتی در صورتی که خطر آن زیاد باشد
انجام دادن کار بدون توجه به تأیید دیگران
رهبری «متحولانه»
سبک
رهبری مورد بحث بنیس و نانوس، اصطلاحاً «متحولانه» نامیده می شود. این سبک
رهبران را قادر می سازد تا ایده های خود را عملی نمایند. سبک رهبری
متحولانه به عنوان یکی از عوامل شناسایی نگرش رهبران مطرح است.
چهار عنصر مهم در این حوزه عبارتند از:
اهمیت احساس تفاوت داشتن
صلاحیت توسعه و یادگیری حین خدمت
جامعه حس اشتراک در کار
لذت بردن توانایی لذت بردن و شاد شدن از کار.
چهار ویژگی مهم رهبری متحولانه عبارتند از:
ایجاد نگرشی برتر:
یک رهبر باید آینده ای جذاب، فکورانه و معتبر را برای سازمان ترسیم کند.
تحول در ساختارهای اجتماعی:
ساختارهای اجتماعی، متغیرهایی ملموس هستند که مفاهیم سازمانی را عملی می سازند.
جایگاه سازمان در جهان خارج:
این امر نشان دهنده موقعیت سازمان در محیط پیرامون آن است.
توسعه فراگیری سازمانی:
رهبران خوب کسانی هستند که از محیط سازمان درس می گیرند. در این فرایند رفتارشان به آن ها کمک می نماید.
آن
گونه که بنیس و نانوس می گویند، نتیجه نهایی رهبری متحولانه، دستیابی به
محیطی مناسب همراه با فرهنگی مناسب است که کارمندان را قادر می سازد تا به
خوبی کار کنند. به گفته آن ها، سود و دستمزد بالاتر، در تار و پود این
فرهنگ سازمانی تنیده شده است.
در پایان این کتاب، پنج راز رهبری مشخص و بدین شرح اعلام شده اند:
رهبری مهارتی کمیاب است نادرست
رهبران، همین گونه متولد شده اند نادرست
رهبران، دارای جذبه ای جادویی هستند عمدتاً چنین هستند.
رهبران تنها در سطوح ارشد قرار دارند آن ها در همه سطوح هستند.
رهبران، امور را کنترل و هدایت می کنند این گونه نیست. رهبران متحول
کننده، انرژی دیگران را همراه با اهدافی جذاب به کار می گیرند.
کار بعدی
کتاب
بعدی بنیس با نام رهبر شدن (۱۹۸۹) به یادگیری رهبری، کیفیت های رهبری و
نحوه آموزش رهبری می پردازد. این کتاب از ۲۹ آمریکایی شناخته شده به عنوان
مطالعات موردی استفاده می کند.
پیام اصلی این کتاب آن است که رهبر شدن، نیازمند یادگیری و توسعه مستمر است.
بنیس
تاکنون کتب و مقالات زیادی در باب رهبری نوشته است. تازه ترین کارهای او
بر وظایف مهم رهبران و گروه های رهبری متمرکز هستند. بنیس، در کتاب نبوغ
سازماندهی به بررسی ریشه های کار گروهی پرداخته است. این کتاب نگاهی به
تاریخچه هفت گروه از جمله استودیوی انیمیشن والت دیسنی و تبلیغات انتخاباتی
کلینتون در سال ۱۹۹۲ دارد.
وارن بنیس در یک نگاه
اهمیت کار
بنیس در حوزه رهبری انکارناپذیر است. او از سبکی ساده برای نگارش کتب و
مقالاتش استفاده کرده است. استیوارت کرینر که متخصص علوم مدیریت است، می
گوید بنیس رویکردی انسانی در قبال رهبری دارد.
بنیس رهبری را مهارتی
می داند که افراد معمولی نیز می توانند به آن دست یابند و آن را طبق دیدگاه
های خود و در مسیری که تمایل دارند به پیش ببرند. البته گاهی اوقات از او
انتقاد می شود که رمانتیک فکر می کند، جالب است که بنیس هم این انتقاد را
می پذیرد. او واقعاً رمانتیک است و سعی می کند همه چیز را به شکلی خوش
بینانه بیان نماید.